کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

انتظار

دیگر دلم ز دوری تو بی قرار نیست بله کیمیابانو امشب آخرین شبی است که در دزفولی وبه امیدخدا فردا شب توبا مامان به همراه نی نی  مامان توی راه هستین عزیزم مواظب مامان باش       راهی......... ...
27 خرداد 1391

خانه ما.....

کیمیابانو سلام توخوب به یاد داری که خونه عمه عسل کجاست   خونه عمه عسل)   وقتی باران بهاری زیاد ببارد فوری به لب پنجره میروم وجوی آبی که وسط کوچه درست میشود را نگاه میکنم خیلی قشنگ میشه       درست مثل جویهای آبی که در کودکی مان داشتیم وبلافاصله پس از هر باران میرفتیم تا کرمهایی را که بی خانمان شده بودند راببینیم ویا در شیشه ای نگه میداشتیم وبا بچه های هم سن وسالمان رقابت داشتیم که  کی چقدر کرم جمع کرده وچندتایشان هنوز نمرده اند حال وقتی به آن دوران نگاه میکنم به یاد اون روزا که می افتم غیراز حسرت بچگی مان چیز دیگری نصیبم نمی شود درکوچه ی ما یک جوی آب است   ...
27 خرداد 1391

نامه ای به فرزند دومم

سلام فرزند آسمانی ام           نمی دانم الآن در کجای آسمانی یا شایددرروی زمین همراه من هستی بله میخواهم باتو نیز سخن بگویم تو نیز مانند کیمیا عزیزو دوست داشتنی هستی من برای آمدن توهم روز شماری میکنم کیمیاهم همینطور. کیمیاوبابایی برای خودشان عالمی دارن پدر ودخترند دیگه چه میشه کرد  بزار راحت باشند گاهی مینشینند ودر باره تو حرف میزنند ومنهم زیرگوشی گوش میکنم برای خودشان اسم انتخاب میکنند وگاهی سر اداکردن درست اسمی که انتخاب میکنند باهم کلنجار میروند پسری نمیدانم دختری نمیدانم کی می آیی ؟ نمیدانم          اما بهت بگم که ...
26 خرداد 1391

نامه ای به اولین فرزندم کیمیای عزیزم

کیمیابانو سلام اولین فرزندم.اگراز احوالات پدرومادرت خواسته باشی بدانی همانطور که هرروز مارا میبنی خوبیم ودر کنارتو وشیرین زبانیهایت زندگی را به خوبی وخوشی میگذرانیم دخترم:این اسم رابابا برایت انتخاب کرده ومنهم خیلی دوست دارم . کیمیاجان تو اولین فرزندمن هستی تو حاصل اولین احساسات مادر ی من هستی وقتی فهمیدم که تورادربطن خودم دارم نمیدانی که چه حال عجیبی داشتم همان احساس زیبای مادر ی همان عشق مادر شدن که آرزویش را داشتم وقتی بابایی خبر مثبت بودن آزمایش راداد خدامیداند که از شوق داشتن فرزند چه حالی داشتم اوج پرواز را در خودم احساس میکردم دلم میخواست اول به مادرم خبر بدهم که مادرجان منهم یک مادرم...
26 خرداد 1391

گفتگو با بانو

کیمیابانو سلام  امروز هوای مشهد خیلی عالی بود دوست داشتم که تو اینجا میبودی وباهم  میرفتیم پارک . یک آن دلم هواتو کرد پاشدم زنگ زدم بهت میگی عمه عسل جووووووووون من دارم میام مسد چی برات بیارم؟ خلاصه دیگه شروع کردی به سربه سر کردن بامن . گاهی سرفه .اهم او هوم آهام وگاهی هم صداهایی از خودت درمیاری که من باید بگم چی شده ؟ وباز تو بگی من مزیزم یعنی مریضم ونازتو بکشم وکلی کلنجار وحالا شما میگی عمه عسل حالا شما . ومن باید سرفه کنم وشما بگی چی شده؟ مزیزی؟ وبعدازسرفه تو میگی نوش نوش وهمینطور ادا واطوار وبالاخره ده الی بیست دقیقه به همین سربه سر گذاشتن میگذره ومن الآن زمانی که میگذرد ...
25 خرداد 1391

بازم سفربه مشهد

  کیمیابانو     ، سلام خاله قزی کفش قرمزی انشاالله روزشنبه از دزفول راه می افتین وپس از تحمل بیست وشش ساعت تو قطار ماندن  برای یکشنبه ساعت دو ونیم به مشهد میرسین پیش عمه عسسسسسسسسسل وقتی می آیی تمام حواسم به اینه که خاطراتت را بنویسم تا وقتی بزرگ شدی یک وبلاگ کامل بهت تحویل بدم خانمی البته ناگفته نماندکه ایندفعه برای عروسی دایی رضا به مشهد میایی امیدوارم همیشه برای مجالس شادی به مشهد بیایی ...
24 خرداد 1391